امشب از اون شبهاست ...
دلم مثل سیر و سرکه داره می جوشه ...
اضطراب نیست ... اسمش ... نمی دونم چیه! در عین لذت داره آبم میکنه ...
امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام، بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام ...
دو سه روزی بود در دلهره ی بین عادت و ریا و باور حقیقی دلم دست و پا میزدم و دلهره از نوشته هایی که فقط و فقط برای خودم مینوشتم اما می ترسیدم که شیطان توشون موج بزنه و رسوخ کنه ...
نمی دونم دقیقاً مشکل کجای این دل ه... اما هر چی هست داره اذیتم میکنه! البته اذیتش لذت بخشه ... حریان همون خون دل و جام می ه ...
از ازل پرتو حسنت به تجلی ... و آتش غیرت که میسوزونه! و من که گرفتار آتش حسرتم ...
رفیق شب و روزهای تنهاییم بهم یه نامه داده ، تووش نوشته : " شادی و خوشحالی و ارامش درون خود خودته، هیچ کس نمیتونه اینها رو بهت بده حتی یک همسر تمام عیار کامل! فقط میتونه کمکت کنه! اصل خودتی" ...
گفتم غزل بگو ...
شیرین من برای غزل شور و حال کو ...
دلم برای بی تعلقی لک زده نازنینم
***اصلاً رو به راه نیستم! هیچ کدوم از این حرفها، مال منطق و دلیل نیست این روزها در بی منطقی غوطه می خورم! 300 تا عکس ...مرتب بالا پایین کردم! جلوی مهمونها قیافم عین ماتم زده ها بود که ترجیح دادم پاشم از جمع بیام بیرون! مدینه مکه ...دریا ... مشهد
انگار خدا نقط ضعفم رو می دونه! می دونه دلم که براش تنگ میشه باید به آسمون زل بزنم ... این روزها هوای تهران هم ابری است و ماه من پشت هزاران ابر گم شده ...، ماه من، نه! پیداست و من پنهان! من در تن و او در جان ... من این ور ابرها در حصار مانده ام، حصار بی تو بودن!!!
(عشق یعنی اینکه من بشم تو!)
از ماه من تا ماه تو صدها غزل فریاد شد ...